دستامو بگیر...
بغضی که تو گلومه، نمی ذاره به راحتی نفس بکشم. فکر می کردم با خوندن دعای توسل کمی از بار بغضم کم میشه، کم شد اما هنوز هم نمی تونم خوب نفس بکشم. دلم آروم تر شده اما…
هر وقت حالم اینطوری خراب میشه ، از خدا خجالت میکشم.روم نمیشه رو بروی خدا بشینم و ازش بخوام مشکلمو حل کنه … آخه مشکل کوچیک دنیاییم برای من شاید خیلی بزرگ باشه اما هر وقت به مشکلات مادرا و همسران شهدا فکر میکنم که با همه علاقه و دلبستگی شون از فرزندا و همسراشون گذشتند و دم بر نیاوردند، می بینم که خیلی بی انصافیه که بخوام دلتنگی و ظرفیت نداشتنمو بهونه کنم و جلوی خدا زار زار اشک بریزم.
خیلی سعی می کنم اشکام پایین نیاد، نفسهای عمیق می کشم شاید بتونم فراموش کنم …
اما خداجون بازم محتاج کمک و یاری توأم. بازم تنها و تنها به در خونه تو می آیم تا آرومم کنی ، آخه تحمل من کمه ، خودتم خوب می دونی ، شاید چون بدعادتم کردی ، هرجا که کم آوردم دستامو گرفتی و بلندم کردی، هر جا که افتادم ؛ منو رو شونه هات حمل کردی ، هر جا که تاب و تحملم تموم شد؛ یه نشونه از رحمتت برای فرستادی؛ خدایاجون الان فقط یه خواهش ازت دارم اونم اینه که منو با مشکلاتی که تاب و تحملشو ندارم آزمایش نکن اگرم می کنی هیچ وقت تنهام نذار. نذار روسیاه بشم و از خودم خجالت بکشم.