خدایا، من برای تو تیپ زده ام ...
هم عجیب و هم جالب از قرآن کریم
کلمات و دفعات تکرار در جمع آیات قرآن مجید
دنیا (یکی ازنام های زندگی): ١١۵، آخرت (نامی برای زندگی پس از این جهان): ١١۵
ملائکه: ٨٨ ، شیاطین: ٨٨
زندگی: ١۴۵ ، مرگ: ١۴۵
سود: ۵٠ ، زیان: ۵٠
ملت (مردم):۵٠، پیامبران: ۵٠
ابلیس(پادشاه شیاطین): ١١ ، پناه جوئی از شرّ ابلیس: ١١
مصیبت: ٧۵ ، شکر: ٧۵
صدقه: ٧٣ ، رضایت: ٧٣
فریب خوردگان (گمراه شدگان): ١٧ ، مردگان (مردم مرده): ١٧
مسلمین: ۴١ ، جهاد : ۴١
طلا: ٨ ، زندگی راحت: ٨
جادو: ۶٠ ، فتنه: ۶٠
زکات: ٣٢ ، برکت: ٣٢
ذهن : ۴٩ ، نور: ۴٩
زبان: ٢۵ ، موعظه (گفتار، اندرز): ٢۵
آرزو: ٨ ، ترس: ٨
آشکارا سخن گفتن (سخنرانی): ١٨ ، تبلیغ کردن: ١٨
سختی: ١١۴ ، صبر: ١١۴
محمد (صلوات الله علیه): ۴ ، شریعت (آموزه های حضرت محمد (ص)): ۴
مرد: ٢۴ ، زن: ٢۴
شعر بدون نقطه از علامه حسن زاده آملی
الله سر هر اسم و رسمی الله مهار هر طلسمی
الله سرور روح سالک حامی و حمای در مهالک
الله ورای کل کامل سر سلسله ی همه مراحل
محمود مسلم ملائک امار مطاع در ممالک
هم سالک و هم سلوک و مسلوک او مالک و ماسواه مملوک
هر حکم که داد هر دل آگاه سر لوحه ی حکم اسم الله
اسمی که در او دوای هر درد اسمی که روای مرئه و مرد
اسمی که مرادآدم آمد اسمی که سرود عالم آمد
سوداگر اگر در او دل آسود سودا همه سود دارد و سود
مر همدم کردگار عالم کی هول و هراس دارد و هم
دل در حرم مطهر او گل گردد و هم معطر او
هر دل که ولای وصل دارد همواره هوای اصل دارد
موسی که هوای طور دارد کی دل سر وصل حور دارد
ای وای مر آدم هوس را دل داده کام سگ مگس را
در وصل صمد رسد رصدگر در اسم احد رود سراسر
درگاه سحر مراد سالک دادار دهد علی مسالک
لوح دل آملی اواه دارد صور ملائک الله
دلخوشم من به محالات رضا( علیه السلام)
شاد و پرنشاط ، سرزنده و پرکار...
ما اگر چادر سر می کنیم ، نقاش هم هستیم ، خطمان هم خوب است
حرفهای دخترانه مان سرجایش ، شوخی های دوستانه مان را هم می کنیم ،
نمایشگاه و تئاتر هم می رویم ، سینما هم اگر فیلم خوب داشت …
کوه هم می رویم ، عکس های یادگاری ، فیلم های پر از خنده و شادی…
پای سجاده ام گریه اگر می کنم ، خنده هایم بین دوستانم هم تماشایی است !من یک عالمه دوست و رفیق دارم.
ما اگر سخنرانی می رویم ، پارک رفتنمان هم سرجایش است …
کی گفته ما چادری ها…؟؟؟
من قشنگ تر از دنیای خودمان سراغ ندارم !دنیای من و این رفیقان با خدایم
همین هایی که دنبال زندگیشان در کوچه و خیابان نمی گردند ،
همین هایی که وقتی دلت را می شکنند تا حلالیت ازت نگیرند ول کن نیستند ،
همین هایی که حیاشان را نفروختند …
دستامو بگیر...
بغضی که تو گلومه، نمی ذاره به راحتی نفس بکشم. فکر می کردم با خوندن دعای توسل کمی از بار بغضم کم میشه، کم شد اما هنوز هم نمی تونم خوب نفس بکشم. دلم آروم تر شده اما…
هر وقت حالم اینطوری خراب میشه ، از خدا خجالت میکشم.روم نمیشه رو بروی خدا بشینم و ازش بخوام مشکلمو حل کنه … آخه مشکل کوچیک دنیاییم برای من شاید خیلی بزرگ باشه اما هر وقت به مشکلات مادرا و همسران شهدا فکر میکنم که با همه علاقه و دلبستگی شون از فرزندا و همسراشون گذشتند و دم بر نیاوردند، می بینم که خیلی بی انصافیه که بخوام دلتنگی و ظرفیت نداشتنمو بهونه کنم و جلوی خدا زار زار اشک بریزم.
خیلی سعی می کنم اشکام پایین نیاد، نفسهای عمیق می کشم شاید بتونم فراموش کنم …
اما خداجون بازم محتاج کمک و یاری توأم. بازم تنها و تنها به در خونه تو می آیم تا آرومم کنی ، آخه تحمل من کمه ، خودتم خوب می دونی ، شاید چون بدعادتم کردی ، هرجا که کم آوردم دستامو گرفتی و بلندم کردی، هر جا که افتادم ؛ منو رو شونه هات حمل کردی ، هر جا که تاب و تحملم تموم شد؛ یه نشونه از رحمتت برای فرستادی؛ خدایاجون الان فقط یه خواهش ازت دارم اونم اینه که منو با مشکلاتی که تاب و تحملشو ندارم آزمایش نکن اگرم می کنی هیچ وقت تنهام نذار. نذار روسیاه بشم و از خودم خجالت بکشم.
بهشت زهرا(سلام الله علیها)
صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را در مرقد امام خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(سلام الله علیها) ، سر قبر صیاد. اما پیش از آن ها ، کس دیگری هم آمده بود. آقا، که گفت : « دلم برای صیادم تنگ شده، مدتی است ازش دور شده ام.»
روحش شاد و روانش گرامی.
نگو پدر ندارد...
از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .
خانمی گوشی را برداشت.
مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.
در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند.
گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد.
گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد.
استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش . ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.
دلم هوایت را کرده است...
امروز دلم برایت تنگ تنگ است. هوایت را کرده ام. این را خودت خوب می دانی…
در این صبح زیبا و سرد پاییز ، در میان برگریز درختان و سوز سرد صبحگاه، در میان آمد و شد شتابزده عابران، در همهمه مبهم بچه دبستانی ها، میان بوق ماشین ها و صدای بلند رادیو،دلم هوایت را کرده است.
اینجا ایران است،امروز شنبه ، ساعت 8 صبح، اما من هنوز دلم میان دعای ندبه روز جمعه ، میان اشک ها و التماس ها، میان فریاد ادرکنی یا صاحب الزمان ، مهدی بیا، مهدی بیا، العجل، العجل ها مانده است…
امروز شنبه است . ومن هنوز در غروب جمعه مانده ام.. .
ساعت 8 صبح است و من هنوز در اولین ساعت های روز جمعه در رفت و آمدم…
اینجا ایران است ولی من نگاهم به دور دست هاست؛ کنار خانه کعبه ، در خیابان های مکه، در کوچه های بنی هاشم و گوش هایم در پی ناله ای از بقیع …
دلم هوایت را کرده است…
به کدام زبان، به کدام لحن ، به کدام لهجه فریاد کنم ؛ دلم هوایت را کرده است…